۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

شهيد

تو چه مي دانستي
پشت ِ همه اوهام ِ من از مرگ چه مايه زندگي ست
به گلويي سرخ مي خوانم
.
حبيبم زيستن حق ما نيست
باد بر پيكرمان تازيانه مي خواهد
طناب بر گلوگاه مان تكيه گاه
و ما قد ِ تمام ِ قرن در آسمان تاب مي خوريم
.
سرخي تن ِ چند كبوتر سفيد را تاب نمي آوريم
از اينجاست كه حلقه هاي زنجير هر دم محكم تر به جانم مي پيچد
.
بگو تمام دل سوختن ها به رفتنمان را گل بگيرند
اين گونه زيستن
به نه ي قرص تر از مرگ
سهم ما نيست
.
سر از آسمان بردار حبيبم
زمين ات من
گام هايت را بر دوشم بگذار
پس از تو من فرو مي افتم
اما رفيق ديگري هست...شهيد
باور كن

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

بوسه ی دو ساله

« من اما جنس حرفم یکی قطره ی خشکیده ی خونست بر لبان خاموش تو که گویا در حسرت تنها یکی جنبش است تا جاودانه شود بر لبان من ... »
خاک می خورد اینجا
مثل دل ام

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

The Animals Were Gone /Damien Rice

Woke up and for the first time the animals were gone
It's left this house empty now, not sure if I belong
Yesterday you asked me to write you a pleasant song
I'll do my best now, but you've been gone for so long

The window's open now and the winter settles in
We'll call it Christmas when the adverts begin
I love your depression and I love your double chin
I love 'most everything that you bring to this offering

Oh I know that I left you in places of despair
Oh I know that I love you, so please throw down your hair
At night I trip without you, and hope that I don't wake up
'Cause waking up without you is like drinking from an empty cup

Woke up and for the first time the animals were gone
Our clocks are ticking now so before our time is gone
We could get a house and some boxes on the lawn
We could make babies and accidental songs

I know I've been a liar and I know I've been a fool
I hope we didn't break yet, but I'm glad we broke the rules
My cave is deep now, yet your light is shining through
I cover my eyes, still all I see is you

Oh I know that I left you in places of despair
Oh I know that I love you, so please throw down your hair
At night I trip without you, and hope that I don't wake up
'Cause waking up without you is like drinking from an empty cup

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

ما

از راه مانده ام انگار
وقتی تو در قلبم
با نفس هایم گام هایم
در جانم
به جاده ی همیشه ماندن در پیکارسنگریزه ها
قدم نمی زنی
من بی حجم ِ حضور ِ تو در استوای زندگی ام
خیال خاطره ی بیش نیستم
.
در پاییز
رنگ ها با هم عشق بازی می کنند
اما خاطرات ِ ما
در ساعات همیشه با هم
در لحظه ی ساعت مچی رنگی ِ کودک فقر
انگاری
كه عقربه هايش يخ زده راس ِ آفتاب
.
تنها زندان
مانده
ای تمام ِ ناتمام های عاشقانه های مهرانگیزان ِ جهان
تا ناممکن جدایی ما را آزمونی باشد

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

سال گشت

من اينجا ايستاده ام

آسماني از گلوله سقف ِ سرم

زميني از عشق زير پايم

انباني از درد در مشتم

امروز زمين دوازده بار از برابر ِ خويش گذشت

به گمانم كنار اينجا بود

در امتدادِ حضور ما

به دنبال كدام گوري؟

قبر ِ من در قلبم

آنكه نيست اما هنوز زندگي مي پويد

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

به تابستان ِ خونين

واژه هايم را فروخته ام
به فريادي كه سالهاست از تپه هاي اوين به گوش ِ جانم مي رسد
من نخستين ساگرد فاجعه بودم
كودك هزاران درد
كه مادران سوگوار فرزندان ِ خورشيد
نعره ي بي پايانشان را چون دانه ي در گلويم كاشته اند
من اينگونه زاده شدم
نفرين زميني كه هنوز از خونشان گرم است
عصاره ي جانم شد
و با دردي چند بر باليدم
اما
نبايد
نبايد
تنها سالي پيش از نو شدنمان
به بلنداي آن خاك استوار ايستاد
بايد خود خاك بود
و به خون خواهي
جان پليدشان را در بر گرفت
آنان كه اين تپه ها را با خون آزاد انديشان شيار كردند
مگر مرهم ديگري هم اين زخم باز را هست؟

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

پشيمان

حافظه ام كند شده است
حالا كه كاغذ كفافت را نمي دهد تو را اينجا پاكنويس مي كنم
درست روي اين پارچه ي سفيد
كه خون خواه من است
با از ياد نبردن گرماي تو
پريشانم مي كند از اينگونه زيستن
اين مايه دور
و اين مايه نزديكتر
من كيستم به راستي؟
كلاف ترديد
چگونه مي توان اين جنين شك را دوست داشت؟

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

بخشش

عجيب نيست؟
كه هستي ام
كه هستم ات
هنوز هم
گرچه شك دردانه ي حضور ِ توست
.
در اين واپسين لحظه هاي مبارزه با تنم
تا نخواهد ت
تا نكند بخواهد سرك كشد
از پوست تيره اش به خورشيد ِ جان ِ تو
من تمام عمر ِ عاصي ام را زيسته ام
.
اي دوست ِ روزهاي سخت
وقتي صحبت از ما مي شود
شاعري كار ِ من نيست
شعر بود ِ ماست
جز اين هست هيچ نيست
.
من خسته ام ولي
دور بمان عزيزكم
نفس هايم را تو مي كشي
چند ساعت ديگر كه بيدار مي شوي
اين تن براي من
آن حس براي تو
و گريه كه مرا سير نمي كند

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

پرسش

هفت دانه لعبت در کف کاسه ی لعابی
به آب شفاف ِ مواج
خیره ام
آرزو می کنم رویای امشب
تلخ نباشد دیگر
.
هفت سنگ
دفتر های پاره پاره ی سیاه مشق
شراره می بندد در دلم لبخند
اینهمه کودک
چه خواب رنگینی
اما انگار در عمق ِ نگاه ِ پابرهنگان ِ کوچک ام
حسرت یک آغوش ِ سیر زندگی
حکاکی شده
نه پس می شود رفت نه پیش
مگر نه اینکه در خواب
تو تنها ناظری
حتی اگر دشنه ی در کار باشد
و عشق ات غرق در خونابه
امدوار
به دنبال دیوارهای دبستان میگردم
به دنبال ِ مادرانی گیسو آشفته دست در دست ِ دلبندانشان
رهگذری بانگ بر می دارد
به چه حیرانی؟
اینان میوه های ممنوع اند
جنده زاده
.
تو اشارتی به دردی نه حیات
من فرزند ِ زمینم بانو
فرزند ِ معصیت های انسان که با خویش می کند
.
نمی دانم در خواب چرا از خود نمی پرسم
از میان کودکان ِ جنده زاده ی رویایم
در کف خیابان
که لفظی ست از سر پیش آگاهی نه حقارت
چرا دختران غایب اند
و تنها هنگامی که بیدارم
می دانم
این سلسله سر باز ایستادن ندارد

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

خون خاطره

جان-باخته ام
دل به دلم آویخته نمانده که یک بار هم شده شعرم بوی خون ندهد
اما از چه بنویسم؟
مگر نه اینکه آزادی خون می خواهد؟
مگر عشق بوی اش را نمی دهد؟
پرومته ی قرنم را به خواب می بینم
که از درد چند قرن غیاب انسان
چگونه پشتش خمیده است
و آرزو می کنم
کاش هیچگاه به دنیا نمی آمدم

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

تلگراف 83

انگار چیزی هنوز این بند نازک ِ دلم را به دنیا آویخته
که از اندیشه های بی بال و پرم
هر از گاهی به ایستادن سرک می کشم
افق از من چه می خواهد؟
جز خون دل
دلی بی کس
دلی سرگردان و ملتهب
که مزد اولین روز عاشقی تنهایی همیشگی اش بود
چهره ها را به خاطر نمی آورم دیگر
تنها نگاه
تمام رهگذران عجول زندگی ام
چنگی به دل نمی زدند
این ساز هم از آغاز بد کوک بود
بخشش از تو

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

بارور

داستان ِ مرگ داستان ِ گريز ما نيست
اگر آخرين سرود فرياد ِ درد باشد به زير شلاق وهن
باز هم ما هم پيمانان ِ آفتابيم
آفتابي كه عبورش از خاك زندگي مي آفريند
و رويش ِ جوانه هاي عاشق
كه تعهد سوخته گان را به باد نمي دهند
هر بار كه شعله ها پيكرشان را به بيداد مي سپارند
ديوانه وار تر سر بر مي كشند
براي روز ِ انتقام

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

فرزاد كمانگر اعدام شد

از سرزمين من امروز يك مبارز به آسمان بلند خونين پركشيد
دل من با خود برد

.

.
فقط بگو رفیق...بگو می خواهم بشنوم چه بر زبانت چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم در آمیخت؟ می خواهم یاد بگیرم کدام شعر ؟ کدام سرود ؟ کدام آواز؟ کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویم نلرزد؟ بگو می خواهم بدانم که دلم نلرزد آنگاه که به پشت سر می نگرم...
سفرت به خیر رفیق

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سرودي براي تمام دربندان

روزهاي مرا از حبس جدا نمي توان كرد
اين را من در گوشه گوشه هاي ديوارهاي شهر
اين زندان بزرگ بي بازجو مينويسم:
سهم مجيد از آزادي با سهم من برابر است
و اين يعني برابري صفر با صفر
من زبان روزهاي سوخته را مي فهمم
اگر نبوديم هيچ تشويشي اينچنين سايه ي ساكن و سردشان را گرم نمي كرد
و به تار و پود مرده شان زندگي نمي دميد
من داستان درد مشتركمان را
زبان به زبان
واژه به واژه
چشم به چشم
از اوين تا رجايي شهر
از كميته ي مشترك تا گوهردشت
از خاوران تا قطعه ي سي و سه
تا خاك خانه هاي سنندج
تكثير خواهم كرد
من عشق ام
دردم
شادي ام
تمام حضور و هستي ام را
كه از آزادي بي حصارمان زاده شد
آن تمام دلباختگي ام را
به مردن در بستر فدا نخواهم كرد
با خون خود بر سر دار جان خواهم داد
بر سنگ سنگ قطعه هاي شهداي گمنام خواهم نوشت
از پاي نخواهم نشست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

.

مرا زیسته در خود آن کس که لمس ده گله آتش ِ انگشتانش بیداری بود و صبح ِ امید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

تكامل

هيچ هميشه ي حكم نمي كند
آنچه هست از آن لحظه ي ست
كه دو برگ سرخ ِ مست
بوسه بر لبان هم
غنچه مي شوند

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

قد ِ كوتاه ِ سانسور

گلوي شعر را بريده اند
واژه ها هراسان از كاغذ مي گريزند
سانسور فرياد مي كشد : ساكت
كاغذ ها در خانه هاي تيمي آزادي را تصوير مي كنند
و با فانوس ِ شبگرد ِ جانشان كاغذ ها را هراسان به هوا مي فرستند
خوشرنگ تر از بادبادك ِ كودكان
زبان مشتركي دارد اين خواست در سراسر ِ جهان
خون
و زندان ها كه از مغزهاي بي قرار پر مي شوند
شادي را در فشار بازجويي در پستوي ذهنت پنهان كن مبارز
و بر روي ديوارهاي سلول انفراديت بنويس
تا هميشه چنين نمي ماند
از هميشه چنين نبوده
در ساعات هواخوري
آسمان را در چشمانت جاي بده
آفتاب را در قلبت بكار
و شادي را كه از تك چراغ سلولت آويخته بودي در نفس همراه ات تكثير كن
شب به هم سلوليت بگو
نه
صفحه ها هيچ گاه بيهوده پر نشدند
عاشق بوده ايم
و تلاوت نام عشق براي گزمه گان از همه چيز خطرناكتر است
حتي از گلوله
اما نه از سينه ي سوراخ ِ مبارزان
دريغ كه نمي خواندند
خرمن خرمن آفتاب در دل ِ ما سياهچال مي شد
چرا كه گوش ها نمي شنيد
اميد چه حجم ناچيزي دارد در اين روزگار
ما آفتاب را از اين گونه انسان سوز نمي خواستيم
با آفتاب بايد گندم بارور مي شد
واژه ها هراسان از قلم ها مي گريزند
و سايه ي ِ سانسور وجدان آگاه جهان را رها نمي كند
مرا پرسشي مانده است رفيقان
آزادي براي گرسنگي چه خواهد كرد؟
گرسنه هيچ گاه آزاد نيست
با شما يم
اي ديوارهاي بلند ِ حبس
اي روزهاي سگي
روزهاي هيچ
پس من كي به ما فكر خواهد كرد؟
كي فرزندان زمين زنجيرهايشان را خواهند گسست؟
اشتراك در كدامين روز زبان مشترك ما مي گردد؟
تا كي دهان ِ زندانيان ِ سياسي به رنج باز خواهد شد؟
واژه ها هراسان از آزادي مي گريزند
برابري مفهوم ِ گنگي ست
و سانسور در پهنه ي بلند آروزهاي ما بيداد مي كند
ما از بالاي قد ِ بلند ِ ديوار فرياد مي زنيم:
مرده باد شاعري كه با سانسور ستيز نمي كند

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

به نام هر آنچه بوی رنج می دهد

اگر هنوز هم همان دل داده ای
در عشق ورزیدن
هم پای توام
عریان
اما اینبار دیگر تقلا نخواهم کرد
از آغوش خیس از اشک ات
بگریزم
نگاه ام کن

گسست

خویش را به دست باد می سپارم
هنگامی که گام هایم بر زمین نقش اش را محکم می کند
دیگر هیچ چیز مقدسی وجود ندارد
جز آنچه برای جنگیدن باید بر دوش کشید
مرا برای پیش رفتن هیچ نیازی به پرستش حضور تو مقدر نمانده است
شکست ِ عشق
در گستره ی ناتوانی دستگشاده ی من
شکست سهمگینی بود
چرا که من
پیروزی پیشگامی ام را باور نداشتم
آغوش گشاده را باد هم سهمی می برد
من این را باور نداشتم
و احتیاج تو
قسم به هر آنچه مایه ی نفرت توست
سنگینی هولناکی بر شانه های من داشت
هیچ، آنگونه که می پنداشتم نبود
نه راهش
نه گام های خرد و ضعیف من
باورم را تسکین ،عصیان از عشق توست
نه دیگر هیچ چیز مقدسی
برای باور ِ جاودان
به عشق تو
وجود ندارد

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

.

چادر دو گونه فقر در دل خود دارد
فقر فلسفه و فقر نان

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

.

اين حق آنكه شعرهاي تو را دوست دارد نيست كه هميشه بخواندت؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

به جا مانده

هرچه نگاه می کردی تمام نمی شد
نگاه ِ آن دو دریای ِ ژرف ِ سر گشتگی
روی بر می گردانم از تو
جام ِ جانم را بی محابا سرکشیدی
من حریری رها بودم در دستان تو
که اینگونه باخته هستی اش را در خواستنت؟
که اینگونه راه و رسم ِ بودنش را فراموش کرد؟
بودن در حلقه های سیگارت
که تمام نفس های من در آن ناتمام ماند آن شب
مگر آنکه نمی خواهد از عشق بمیرد انسان نیست؟
ترک شده
تک افتاده
غمگین
اما هنوز مغرور و سر به آسمان
دنیا تنهایم گذاشت
تو دیگر چرا؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

.

در بودن بايد اينگونه پيش رفت ، حريص در شنيدن و خسيس در گفتن ، بي سكون در فهميدن

.

من نه مثل تو ، نه مثل هيچ كس ، من تنها، من مجنون به دنيا آمدم

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

ريسنده

به دوست ديرينه ام فربد


شاملو كم گفت انسان تنها تجسد وظيفه نيست
انسان تجسد مبارزه است
انسان تجسد زندگي ست
زندگي وظيفه نيست
زندگي هست
تا مبارزه هست زندگي هست

انتقام

گوش كن در سالي سياه به دنيا آمده ام
سال اعدام و شكنجه
سال انكار كه انسان صنعت گر فردا و قرار خويش است
سالي كه بريدند حنجره ي ديگر را
آن سال سياه بود سياه
ماتم به تن زنان رزمنده ي ما
من فرزند خلف همان روزم كه
تو نشاندي به دل قرن خط خون اي جلاد
اما نبر از ياد كه هر روز و شبم
مي تراشم با دلي كه از خشم سنگش كردي
خنجري كه در حنجره ي بيدادگرت
روزي سرانجام فرو خواهم كرد

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

مرگ شهر

اینجا شهر بادهاست

در کسالت نیم روزش

زنان با شکمهای بر آمده شان در گذرند

لبخندی

اشکی

در کار نیست

بی روح ساکنان شب اندیشش

عشق را نیز به سخره می گیرند

.

چند خط بیهوده رو به فردا کشیده شده است

خط بیهوده ی خیانت

خط هولناک جنایت

نقطه های ممتد مردمانی که خویش را فراموش کرده اند

.

تیره روزی است در افق سهمگین بی بامداد

من فقر را حامله ام

من درد را به دوش می کشم

کسی دست به روی این پوست خشک حسرت نمی گشاید

کسی خرمن شادی نمی کوبد

کسی را یارای اندیشیدن به دیگری نیست

زمینیان زمان را از یاد برده اند

به قداره بسته اند شهریاران را

به صلابه می کشند عاشقان را

حتی مردن چاره نیست

چهره ی ظلمت عریان است

.

نور را

در چشمان خسته ی ان رهگذر مال باخته

که روزهای رهائیش را فراموش نکرده است

دنبال کن

حصار شکنی را در مژگان بسته ی نگاهش

.

کودکی را ببین که گرچه به روزهای پیش رو امیدوار نیست

اصلا نمی داند امید چیست

زندگی را در کنونش به بازی گرفته

ببین چگونه معصومانه

تنها مهربان بازمانده ی شهرِ تیره روز خویش است

مادرِ مرده

پدر فقر

خواهران فاحشه

برادران بی خویشتنش

او را در خیال وارانه ی دنیا رها کرده اند

اما ببین چه جنگجویانه

زندگی را پیکار می کند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

روز ِ دامنگير

بر دريدن ِ توحش ِ چند قرن
فرياد ِ بي خواهش ِ ماست
قرن ِ بي ما
قرن ِ سرمايه
قرن ِ بي قرن
.
در اين آشوب ِ بي مقدار
باز هم
سايه نيست زن
انكار توامان ترس و ترديد است
.
ترازوي اين بي پشيز تحفه جهان ِ مصلوب
كفه ي دارد از خشم ما
بر روي دوش ِ جنگ ِ بي امانمان تا رهايي خم
.
روز ِ ما تنها 8 مارس نيست
روز ما سال ها و سالهاست در پي هم
.
جهان را نگر
گرچه بيدار نيست
در هر گوشه اش از زخم ِ تاريخ-نگاشته ي 8 مارس ها
خون مي چكد در دل ِ عاشقان ِ رنج
خون مي چكد چرا كه
هنوز نيست
آن زخم ها را مرهم
مگر به ايستادگي آزمونش كني
آزمونش كني پيگيرانه با تكرار ِ فريادت
كه تاريخ
تا هميشه جاي جولان ِ قداره بندان ِ زن ستيز نخواهد ماند
و
ما
بي نوا شاخه ي نيستيم در پي باد
جانمان جوانه مي زند در هر توفان ِ توفنده ي قرن
.
نگاه نكن چگونه غارت گريت را به تماشا نشسته ايم
خوشه مي كاريم در دل ِ يارانمان
خوشه هاي خشم

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مرا بشنو

از ميان ِ اوراق ِ پوسيده ي پوك
بر روي خط ِ پررنگ حضور انكارناپذير ِ تاريخ
چاره جز اينمان نمانده رفيق
هم صدا و هم رزم ها را پيدا كنيم

راه را تا نيمه هم نرفته ايم
راه را حتي آغاز هم نكرده ايم
كسي فرمان ِ بيدار باشمان نمي دهد

زنگ ها در دست
و ما پراكنده چون قاصدك هاي پر پر ِ باد
گوشه ي از تاريك شب را
با وجود خويش روشن كرده ايم

سكوت ِ روز نشان ِ انكار ِ ما نيست
آسمان ِ شب بر روي زمين اما
عرصه ي پيگير پيكار ِ ماست

نگاه مكني چگونه آه ميكشد عاشق؟
مرا بشنو آغازگر
ديگر
نبايد بمانيم
از هم جدا

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

آرمان

تو را مي پويم
جهان ِ گم شده
تو را نجوا مي كنم
آزادي از چنگ رفته ام
.
خداي من ميان ِ دو خوانش ديگرگونه از انسان پنهان است
انسان ِ انسان و انسان ِ مبارزه
انسان ِ مبارزه براي بودن و شكل دادن به ديگري
.
در اين ميان با دهان و قلم و درد
تو را تكرار مي كنم
تو كه خونت خاطرم را تا هميشه سرخ نگه خواهد داشت
تا هميشه مرا مي آموزد
كه چه بهايي
مي خواهد
رهايي
.
از كالبدم تو را
تنها تو را
كنكاش مي كنم
جمعيتي قد ِ باورم
با تو تكثير مي كنم
.
نمازم تويي
به آييني
بهانه ي براي ماندن در راه
.
نمي دانم نيكي را به چه تعبير مي كنند
فرزاندن ِ زمين از ما جهان را مي خواهند
نه ناكجا آباد ِ سازش ها و بندگي
كه در آن به حوريانش تجاوز و از شراب ِ ممنوعه ي دنيا مي نوشند
.
ضرورت ِ درك ِ انگاره ها
مخدوش كردن ِ صورت هاي گچي
به ياد ِ وجدان هاي زنده و بيدار
كه بي گاه وبي خستگي به دشمن مي تازند
اين است آنچه ما وظيفه معنا مي كنيم
وظيفه ي پيكار ِ بي امانمان
تا ذهن ها تو را فراموش نكنند
تا همگان بدانند چيست آرزويمان...ه
.
نگاه ِ نگران
نگاه ِ بي كران
نگاه ِ بي قرار
نگاه ِ شعله ور
نگاه ِ جنگجو
نگاه ي فرداي ما
ديگر ناله ها بس است...ه
بيا با فرياد...پيمان و پرچم را تجديد كنيم
.
سرود هاي من براي تو
در خاطر ِ جهان
بيا
سرنوشت خويش را دگر باره تعريف كنيم
.
بيا بمانيم
درد هايت براي من
.
بيا بخوانيم
دنيا به سلطه ي ما
جاي زيستن گشت...ه
.
بيا بكاريم
دانه هاي كه جنگل ِ فرداست
.
ميراث ِ تو چيست؟
انسان بمان...ه

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

دنياي نوين

جنگ بيخ گوش جهان است...رها كن صلح تحميليت را...بجنگ

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

رنگ بازی چشم ها

می لغزم میان ِ دو مرز
یکی تایید تو
یکی انکارت

عاشقانه هایم
کم می آید
هنگام ِ تردید

اما
دلم
دل ِ خویش را
خوش می کند
تنها به حضور ِ تو
در دامان ِ رها شده با تنهایی اش

حضوری که غیابش
بسیار
طولانی ست...
ه

حسرتی نیست ولی
من
میان ِ فاصله ام
از تو
تا یک نگاه

واژه می بازم
به کاغذی
که زیر حجم ِ صیقلی اش
از تو یاد می کند...ه

واژه می بازم تنها به یاد ِ آن نگاه

روزهایم
نمی مانند
منتظرت تا بیایی

انتظار، کار ِ عشاق ِ مبارز نیست

درهم شکستن ِ قانون ها بود
که مرا به تو نزدیک کرد

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

یاوه

من نمی خواستم به حبس عادت کنم
به حبس تو
خودم
روزامون
دنیامون
اما انگار زندان استراحتگاه راه ِ ماست
این عادتم نفرت انگیز ترین انتخابشه

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

قاب ِ خشم

مردمانی که سر در زباله ها
تقلای یافتن لقمه ی نانشان را می کنند
یا آنان که خویش را می فروشند
تمام آنچه از حصار تنگ نظریتان برایشان باقی گذاشته اید
همه حاصل جهانی اند
که لجن زاره باورتان ساخته اش
تباهی عمل تان پرداخته اش
تا در آن انسان ها خویش را مصرف کنند
تا آنچه باقی ست
سودتان باشد و بس
تا دارایتان باشد انسان
همان که کار آفریده اش
پیش از آنکه این چنین به نابودی بکشید
و
تاراج کنید
حاصلش را

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

شب نامه

شمارش ِ موی یار در شبی چونان...همه ریشخند توست که از کوچه ی حجاب می گذری

هم اتاقی

اینجا کسی هست که مدام می گوید کم-اش کن
کسی از بی شمار کسان
که عریان ترین فریاد را هم نمی شنود
حتی اگر هر شب
تماشا کند به دار افکنده شدنم را
همان که یکی از پرچم های سه رنگ الله را بالای سرش آویزان کرده
برای آنکه راحت بخوابد
و
در رویای کودکانه اش هر بار،بیداری بی خدای مرا...نفرین کند
منی که در دهشتناکترین لحظات تنهای ام
جز انسانی
که هم اوست
هیچ گمان دیگری را
در آغوش نکشیده،آرام نگرفته ام