۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

.

مرا زیسته در خود آن کس که لمس ده گله آتش ِ انگشتانش بیداری بود و صبح ِ امید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

تكامل

هيچ هميشه ي حكم نمي كند
آنچه هست از آن لحظه ي ست
كه دو برگ سرخ ِ مست
بوسه بر لبان هم
غنچه مي شوند

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

قد ِ كوتاه ِ سانسور

گلوي شعر را بريده اند
واژه ها هراسان از كاغذ مي گريزند
سانسور فرياد مي كشد : ساكت
كاغذ ها در خانه هاي تيمي آزادي را تصوير مي كنند
و با فانوس ِ شبگرد ِ جانشان كاغذ ها را هراسان به هوا مي فرستند
خوشرنگ تر از بادبادك ِ كودكان
زبان مشتركي دارد اين خواست در سراسر ِ جهان
خون
و زندان ها كه از مغزهاي بي قرار پر مي شوند
شادي را در فشار بازجويي در پستوي ذهنت پنهان كن مبارز
و بر روي ديوارهاي سلول انفراديت بنويس
تا هميشه چنين نمي ماند
از هميشه چنين نبوده
در ساعات هواخوري
آسمان را در چشمانت جاي بده
آفتاب را در قلبت بكار
و شادي را كه از تك چراغ سلولت آويخته بودي در نفس همراه ات تكثير كن
شب به هم سلوليت بگو
نه
صفحه ها هيچ گاه بيهوده پر نشدند
عاشق بوده ايم
و تلاوت نام عشق براي گزمه گان از همه چيز خطرناكتر است
حتي از گلوله
اما نه از سينه ي سوراخ ِ مبارزان
دريغ كه نمي خواندند
خرمن خرمن آفتاب در دل ِ ما سياهچال مي شد
چرا كه گوش ها نمي شنيد
اميد چه حجم ناچيزي دارد در اين روزگار
ما آفتاب را از اين گونه انسان سوز نمي خواستيم
با آفتاب بايد گندم بارور مي شد
واژه ها هراسان از قلم ها مي گريزند
و سايه ي ِ سانسور وجدان آگاه جهان را رها نمي كند
مرا پرسشي مانده است رفيقان
آزادي براي گرسنگي چه خواهد كرد؟
گرسنه هيچ گاه آزاد نيست
با شما يم
اي ديوارهاي بلند ِ حبس
اي روزهاي سگي
روزهاي هيچ
پس من كي به ما فكر خواهد كرد؟
كي فرزندان زمين زنجيرهايشان را خواهند گسست؟
اشتراك در كدامين روز زبان مشترك ما مي گردد؟
تا كي دهان ِ زندانيان ِ سياسي به رنج باز خواهد شد؟
واژه ها هراسان از آزادي مي گريزند
برابري مفهوم ِ گنگي ست
و سانسور در پهنه ي بلند آروزهاي ما بيداد مي كند
ما از بالاي قد ِ بلند ِ ديوار فرياد مي زنيم:
مرده باد شاعري كه با سانسور ستيز نمي كند

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

به نام هر آنچه بوی رنج می دهد

اگر هنوز هم همان دل داده ای
در عشق ورزیدن
هم پای توام
عریان
اما اینبار دیگر تقلا نخواهم کرد
از آغوش خیس از اشک ات
بگریزم
نگاه ام کن

گسست

خویش را به دست باد می سپارم
هنگامی که گام هایم بر زمین نقش اش را محکم می کند
دیگر هیچ چیز مقدسی وجود ندارد
جز آنچه برای جنگیدن باید بر دوش کشید
مرا برای پیش رفتن هیچ نیازی به پرستش حضور تو مقدر نمانده است
شکست ِ عشق
در گستره ی ناتوانی دستگشاده ی من
شکست سهمگینی بود
چرا که من
پیروزی پیشگامی ام را باور نداشتم
آغوش گشاده را باد هم سهمی می برد
من این را باور نداشتم
و احتیاج تو
قسم به هر آنچه مایه ی نفرت توست
سنگینی هولناکی بر شانه های من داشت
هیچ، آنگونه که می پنداشتم نبود
نه راهش
نه گام های خرد و ضعیف من
باورم را تسکین ،عصیان از عشق توست
نه دیگر هیچ چیز مقدسی
برای باور ِ جاودان
به عشق تو
وجود ندارد

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

.

چادر دو گونه فقر در دل خود دارد
فقر فلسفه و فقر نان

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

.

اين حق آنكه شعرهاي تو را دوست دارد نيست كه هميشه بخواندت؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

به جا مانده

هرچه نگاه می کردی تمام نمی شد
نگاه ِ آن دو دریای ِ ژرف ِ سر گشتگی
روی بر می گردانم از تو
جام ِ جانم را بی محابا سرکشیدی
من حریری رها بودم در دستان تو
که اینگونه باخته هستی اش را در خواستنت؟
که اینگونه راه و رسم ِ بودنش را فراموش کرد؟
بودن در حلقه های سیگارت
که تمام نفس های من در آن ناتمام ماند آن شب
مگر آنکه نمی خواهد از عشق بمیرد انسان نیست؟
ترک شده
تک افتاده
غمگین
اما هنوز مغرور و سر به آسمان
دنیا تنهایم گذاشت
تو دیگر چرا؟