۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

چوب خط ِ خاطرات

دور می زنم دور می زنم

می گردم آن دایره ی آسفالت شده ی کودکی ام را که درش شتاب می گرفتم گاهی، اما همیشه در پیچ و تابش زمین می خوردم.زانو ها کف دست و آرنج ها، قلب ِ زخمی.

مینا پاشو...این زمین خوردن ها یعنی توان ِ ایستادن...

یه مهره دیگه شکست از اون دستبند.یادته؟ از خون نهراسیدی ها یادته؟ از ضربه ها و صدای شکستن ِ ریز استخوان ها نترسیدی یادته؟ کجا گمش کردی ...کوه یا سرزمین صدا ها و نشنیدن ها،صداها و نپرسیدن ها ؟ کلنجار ها و چه خاطره ی مانده ،استخوان ِ خرد شدن داریم از آن پریدن و گریختن .

رقص ِ ناموزون زندگی را در آن دایره ی کوچک دیدم.تضاد را دیدم باور کن .یه عده نظاره گر ِ ما پشت میله ها با فال و پشمک و حسرت...این ها را دیدم اما دیشب که از مدارش گذشتم باورم نشد، دایره ی گشتن ِ من دور دنیا چقدر تنگ بود و من باورش نداشتم...

بال هایت را باز کن مینا...سرت را بالا بگیر ...

چرا دیر فهمیدی که می چرخی و نمی رسی؟

اصلا رسیدنی در کار هست؟

جای انگشتانم در سفتی ِمصمم مشت ِ تو مینا...من را هم به بازی بیار...با چشمهایت پاهایمان را نپا...افق را نگاه کن.پاهایت نلغزد به زمین استوار نگه شان دار

پسر، کم می بینیم، نه راه را...نه میدانیم به کجا گام می زنم ...فریب فریب...نه...من این ها را نگفتم

موزون و با ریتم در باد نچرخ مینا...دارن چوب خط می زننمون .انعطاف را در تنت بشکن اما از یادش نبر

لعنت بر من که گوش می دادم و دریغ از یک چرا؟! ملودی ِ تن را در حصار ها هلاک کردم...

.

.

از میله ها می گریختم و می گفتیم دایره شب ها برای ماست...کاش...رقص برای ماست...تغییر برای ماست

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

مانیفست

تقليل خواسته ها از زندگي...شمارش ِ زنجير هاست بر گرده اش

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

به پا

شهر خمیازه می کشد حضور ما را
و ما حتی حواسمان نیست
چگونه بهترین لحظات ِ با هم بودمان را در خوابیم