۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

بارور

داستان ِ مرگ داستان ِ گريز ما نيست
اگر آخرين سرود فرياد ِ درد باشد به زير شلاق وهن
باز هم ما هم پيمانان ِ آفتابيم
آفتابي كه عبورش از خاك زندگي مي آفريند
و رويش ِ جوانه هاي عاشق
كه تعهد سوخته گان را به باد نمي دهند
هر بار كه شعله ها پيكرشان را به بيداد مي سپارند
ديوانه وار تر سر بر مي كشند
براي روز ِ انتقام

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

فرزاد كمانگر اعدام شد

از سرزمين من امروز يك مبارز به آسمان بلند خونين پركشيد
دل من با خود برد

.

.
فقط بگو رفیق...بگو می خواهم بشنوم چه بر زبانت چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم در آمیخت؟ می خواهم یاد بگیرم کدام شعر ؟ کدام سرود ؟ کدام آواز؟ کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویم نلرزد؟ بگو می خواهم بدانم که دلم نلرزد آنگاه که به پشت سر می نگرم...
سفرت به خیر رفیق

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سرودي براي تمام دربندان

روزهاي مرا از حبس جدا نمي توان كرد
اين را من در گوشه گوشه هاي ديوارهاي شهر
اين زندان بزرگ بي بازجو مينويسم:
سهم مجيد از آزادي با سهم من برابر است
و اين يعني برابري صفر با صفر
من زبان روزهاي سوخته را مي فهمم
اگر نبوديم هيچ تشويشي اينچنين سايه ي ساكن و سردشان را گرم نمي كرد
و به تار و پود مرده شان زندگي نمي دميد
من داستان درد مشتركمان را
زبان به زبان
واژه به واژه
چشم به چشم
از اوين تا رجايي شهر
از كميته ي مشترك تا گوهردشت
از خاوران تا قطعه ي سي و سه
تا خاك خانه هاي سنندج
تكثير خواهم كرد
من عشق ام
دردم
شادي ام
تمام حضور و هستي ام را
كه از آزادي بي حصارمان زاده شد
آن تمام دلباختگي ام را
به مردن در بستر فدا نخواهم كرد
با خون خود بر سر دار جان خواهم داد
بر سنگ سنگ قطعه هاي شهداي گمنام خواهم نوشت
از پاي نخواهم نشست