۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

ما

از راه مانده ام انگار
وقتی تو در قلبم
با نفس هایم گام هایم
در جانم
به جاده ی همیشه ماندن در پیکارسنگریزه ها
قدم نمی زنی
من بی حجم ِ حضور ِ تو در استوای زندگی ام
خیال خاطره ی بیش نیستم
.
در پاییز
رنگ ها با هم عشق بازی می کنند
اما خاطرات ِ ما
در ساعات همیشه با هم
در لحظه ی ساعت مچی رنگی ِ کودک فقر
انگاری
كه عقربه هايش يخ زده راس ِ آفتاب
.
تنها زندان
مانده
ای تمام ِ ناتمام های عاشقانه های مهرانگیزان ِ جهان
تا ناممکن جدایی ما را آزمونی باشد

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

سال گشت

من اينجا ايستاده ام

آسماني از گلوله سقف ِ سرم

زميني از عشق زير پايم

انباني از درد در مشتم

امروز زمين دوازده بار از برابر ِ خويش گذشت

به گمانم كنار اينجا بود

در امتدادِ حضور ما

به دنبال كدام گوري؟

قبر ِ من در قلبم

آنكه نيست اما هنوز زندگي مي پويد