۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

به تابستان ِ خونين

واژه هايم را فروخته ام
به فريادي كه سالهاست از تپه هاي اوين به گوش ِ جانم مي رسد
من نخستين ساگرد فاجعه بودم
كودك هزاران درد
كه مادران سوگوار فرزندان ِ خورشيد
نعره ي بي پايانشان را چون دانه ي در گلويم كاشته اند
من اينگونه زاده شدم
نفرين زميني كه هنوز از خونشان گرم است
عصاره ي جانم شد
و با دردي چند بر باليدم
اما
نبايد
نبايد
تنها سالي پيش از نو شدنمان
به بلنداي آن خاك استوار ايستاد
بايد خود خاك بود
و به خون خواهي
جان پليدشان را در بر گرفت
آنان كه اين تپه ها را با خون آزاد انديشان شيار كردند
مگر مرهم ديگري هم اين زخم باز را هست؟

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

پشيمان

حافظه ام كند شده است
حالا كه كاغذ كفافت را نمي دهد تو را اينجا پاكنويس مي كنم
درست روي اين پارچه ي سفيد
كه خون خواه من است
با از ياد نبردن گرماي تو
پريشانم مي كند از اينگونه زيستن
اين مايه دور
و اين مايه نزديكتر
من كيستم به راستي؟
كلاف ترديد
چگونه مي توان اين جنين شك را دوست داشت؟

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

بخشش

عجيب نيست؟
كه هستي ام
كه هستم ات
هنوز هم
گرچه شك دردانه ي حضور ِ توست
.
در اين واپسين لحظه هاي مبارزه با تنم
تا نخواهد ت
تا نكند بخواهد سرك كشد
از پوست تيره اش به خورشيد ِ جان ِ تو
من تمام عمر ِ عاصي ام را زيسته ام
.
اي دوست ِ روزهاي سخت
وقتي صحبت از ما مي شود
شاعري كار ِ من نيست
شعر بود ِ ماست
جز اين هست هيچ نيست
.
من خسته ام ولي
دور بمان عزيزكم
نفس هايم را تو مي كشي
چند ساعت ديگر كه بيدار مي شوي
اين تن براي من
آن حس براي تو
و گريه كه مرا سير نمي كند