واژه هايم را فروخته ام
به فريادي كه سالهاست از تپه هاي اوين به گوش ِ جانم مي رسد
من نخستين ساگرد فاجعه بودم
كودك هزاران درد
كه مادران سوگوار فرزندان ِ خورشيد
نعره ي بي پايانشان را چون دانه ي در گلويم كاشته اند
من اينگونه زاده شدم
نفرين زميني كه هنوز از خونشان گرم است
عصاره ي جانم شد
و با دردي چند بر باليدم
اما
نبايد
نبايد
تنها سالي پيش از نو شدنمان
به بلنداي آن خاك استوار ايستاد
بايد خود خاك بود
و به خون خواهي
جان پليدشان را در بر گرفت
آنان كه اين تپه ها را با خون آزاد انديشان شيار كردند
مگر مرهم ديگري هم اين زخم باز را هست؟
جزئیات
۱ سال قبل