۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

بخشش

عجيب نيست؟
كه هستي ام
كه هستم ات
هنوز هم
گرچه شك دردانه ي حضور ِ توست
.
در اين واپسين لحظه هاي مبارزه با تنم
تا نخواهد ت
تا نكند بخواهد سرك كشد
از پوست تيره اش به خورشيد ِ جان ِ تو
من تمام عمر ِ عاصي ام را زيسته ام
.
اي دوست ِ روزهاي سخت
وقتي صحبت از ما مي شود
شاعري كار ِ من نيست
شعر بود ِ ماست
جز اين هست هيچ نيست
.
من خسته ام ولي
دور بمان عزيزكم
نفس هايم را تو مي كشي
چند ساعت ديگر كه بيدار مي شوي
اين تن براي من
آن حس براي تو
و گريه كه مرا سير نمي كند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر