۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

به جا مانده

هرچه نگاه می کردی تمام نمی شد
نگاه ِ آن دو دریای ِ ژرف ِ سر گشتگی
روی بر می گردانم از تو
جام ِ جانم را بی محابا سرکشیدی
من حریری رها بودم در دستان تو
که اینگونه باخته هستی اش را در خواستنت؟
که اینگونه راه و رسم ِ بودنش را فراموش کرد؟
بودن در حلقه های سیگارت
که تمام نفس های من در آن ناتمام ماند آن شب
مگر آنکه نمی خواهد از عشق بمیرد انسان نیست؟
ترک شده
تک افتاده
غمگین
اما هنوز مغرور و سر به آسمان
دنیا تنهایم گذاشت
تو دیگر چرا؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر