۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

خون خاطره

جان-باخته ام
دل به دلم آویخته نمانده که یک بار هم شده شعرم بوی خون ندهد
اما از چه بنویسم؟
مگر نه اینکه آزادی خون می خواهد؟
مگر عشق بوی اش را نمی دهد؟
پرومته ی قرنم را به خواب می بینم
که از درد چند قرن غیاب انسان
چگونه پشتش خمیده است
و آرزو می کنم
کاش هیچگاه به دنیا نمی آمدم

۱ نظر: