جان-باخته ام
دل به دلم آویخته نمانده که یک بار هم شده شعرم بوی خون ندهد
اما از چه بنویسم؟
مگر نه اینکه آزادی خون می خواهد؟
مگر عشق بوی اش را نمی دهد؟
پرومته ی قرنم را به خواب می بینم
که از درد چند قرن غیاب انسان
چگونه پشتش خمیده است
و آرزو می کنم
کاش هیچگاه به دنیا نمی آمدم
دل به دلم آویخته نمانده که یک بار هم شده شعرم بوی خون ندهد
اما از چه بنویسم؟
مگر نه اینکه آزادی خون می خواهد؟
مگر عشق بوی اش را نمی دهد؟
پرومته ی قرنم را به خواب می بینم
که از درد چند قرن غیاب انسان
چگونه پشتش خمیده است
و آرزو می کنم
کاش هیچگاه به دنیا نمی آمدم
اون قدر گفتیم که آزادیم
پاسخحذفبه مرگ ساده تن دادیم!