۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

مرگ شهر

اینجا شهر بادهاست

در کسالت نیم روزش

زنان با شکمهای بر آمده شان در گذرند

لبخندی

اشکی

در کار نیست

بی روح ساکنان شب اندیشش

عشق را نیز به سخره می گیرند

.

چند خط بیهوده رو به فردا کشیده شده است

خط بیهوده ی خیانت

خط هولناک جنایت

نقطه های ممتد مردمانی که خویش را فراموش کرده اند

.

تیره روزی است در افق سهمگین بی بامداد

من فقر را حامله ام

من درد را به دوش می کشم

کسی دست به روی این پوست خشک حسرت نمی گشاید

کسی خرمن شادی نمی کوبد

کسی را یارای اندیشیدن به دیگری نیست

زمینیان زمان را از یاد برده اند

به قداره بسته اند شهریاران را

به صلابه می کشند عاشقان را

حتی مردن چاره نیست

چهره ی ظلمت عریان است

.

نور را

در چشمان خسته ی ان رهگذر مال باخته

که روزهای رهائیش را فراموش نکرده است

دنبال کن

حصار شکنی را در مژگان بسته ی نگاهش

.

کودکی را ببین که گرچه به روزهای پیش رو امیدوار نیست

اصلا نمی داند امید چیست

زندگی را در کنونش به بازی گرفته

ببین چگونه معصومانه

تنها مهربان بازمانده ی شهرِ تیره روز خویش است

مادرِ مرده

پدر فقر

خواهران فاحشه

برادران بی خویشتنش

او را در خیال وارانه ی دنیا رها کرده اند

اما ببین چه جنگجویانه

زندگی را پیکار می کند.

۱ نظر:

  1. یاد قدیمای خودم ننداز منو!
    تو که از منم تلخ تر می نویسی مینا

    پاسخحذف