۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

جدال از درون

در اعماق چال هاي پست ِ سرزميني كه نمي خواستمش خودكشي شدم
فرو رفته تا نيمه در دانه هاي بارور ِ خاك
چرا كه برابر نبود
نه در مرگش
نه در نفس هاي سوخته
نه در غمش
نه در عصاره ي فرومانده ي لبخند
نه در طعم ِ طبيعت
نه در كار اين عصيان ِ ساكنان ِ سالخورده اش
سرزمين ِ من در هر پيكار
سهم بازماندگان را با خون ِ زخم هاي نوشكفته مي دهد
خاك
پريشان از سرشكسته گي هاي ماست
هرچند ما را هنوز تقلايي هست
و دغدغه ي پاسخ ِ چند پرسش در انحناي ناتمام ِ ذهنمان پرپر مي شود
بر كدام دست گشاده بايد طرح پيكاري زد؟
بر گرده ي چند مسافر مي توان بار ِ اين راه دور و دراز را بست؟
بر لبان ِ كدام عاشق جنون بوسه ي را مي توان آرام كرد؟
در رقص معصومانه ي كدام تن به دار مي توان تاريخ را از نو نوشت؟
در چشم انداز ِ فريب كار ِ چند چراغ مي توان به افول سياهي دل بست؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر