۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

روز ِ سرزمین


سرزمین ات را بر دوشت بگیر خراب آباد ِ بی مرز...بیا جهان را دوری بزنیم.
ما مرز ها را در اتحاد ِدرد ِ خویش دریده ایم فلسطین ِخونین

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

چوب خط ِ خاطرات

دور می زنم دور می زنم

می گردم آن دایره ی آسفالت شده ی کودکی ام را که درش شتاب می گرفتم گاهی، اما همیشه در پیچ و تابش زمین می خوردم.زانو ها کف دست و آرنج ها، قلب ِ زخمی.

مینا پاشو...این زمین خوردن ها یعنی توان ِ ایستادن...

یه مهره دیگه شکست از اون دستبند.یادته؟ از خون نهراسیدی ها یادته؟ از ضربه ها و صدای شکستن ِ ریز استخوان ها نترسیدی یادته؟ کجا گمش کردی ...کوه یا سرزمین صدا ها و نشنیدن ها،صداها و نپرسیدن ها ؟ کلنجار ها و چه خاطره ی مانده ،استخوان ِ خرد شدن داریم از آن پریدن و گریختن .

رقص ِ ناموزون زندگی را در آن دایره ی کوچک دیدم.تضاد را دیدم باور کن .یه عده نظاره گر ِ ما پشت میله ها با فال و پشمک و حسرت...این ها را دیدم اما دیشب که از مدارش گذشتم باورم نشد، دایره ی گشتن ِ من دور دنیا چقدر تنگ بود و من باورش نداشتم...

بال هایت را باز کن مینا...سرت را بالا بگیر ...

چرا دیر فهمیدی که می چرخی و نمی رسی؟

اصلا رسیدنی در کار هست؟

جای انگشتانم در سفتی ِمصمم مشت ِ تو مینا...من را هم به بازی بیار...با چشمهایت پاهایمان را نپا...افق را نگاه کن.پاهایت نلغزد به زمین استوار نگه شان دار

پسر، کم می بینیم، نه راه را...نه میدانیم به کجا گام می زنم ...فریب فریب...نه...من این ها را نگفتم

موزون و با ریتم در باد نچرخ مینا...دارن چوب خط می زننمون .انعطاف را در تنت بشکن اما از یادش نبر

لعنت بر من که گوش می دادم و دریغ از یک چرا؟! ملودی ِ تن را در حصار ها هلاک کردم...

.

.

از میله ها می گریختم و می گفتیم دایره شب ها برای ماست...کاش...رقص برای ماست...تغییر برای ماست

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

مانیفست

تقليل خواسته ها از زندگي...شمارش ِ زنجير هاست بر گرده اش

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

به پا

شهر خمیازه می کشد حضور ما را
و ما حتی حواسمان نیست
چگونه بهترین لحظات ِ با هم بودمان را در خوابیم

۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

آتش ِ یادها

مرا رها نکن خاک ِ تر
مرا به خاکستری ِ خیالم
رها نکن
گریبانم بگیر
به راهم بنشان
راه ِ رفتن اگرنه رسیدنی
راه نماندن اگرچه برنگشتنی


بگو در دانه های خون نشان ِ تو
درون ِ جاودان سرود ِ انسان سرای تو
من هنوز
در کار ِ رُستنم...

بگو اگر چه آهن ِ پست، آسمان سیاه می کند
و خوشه های شعله سهم مان از ثروت جهان شده
زمین از آن ِ ماست...

خاک ِ خوب من
به ساعت شفق که در امتداد ِ دلشکسته اش پرپر زدی
به استعاره ی شبانه ات ببر مرا
بگو
مسافران ِ دشت ِ تو
پشت ِ سیمان ِ سخت ِ دیوارهای حبسشان
چگونه ؟ با کدام حنجره صدا زدند
رفیییق
شهید ِ لحظه های شک
بعد مرگ
مرا بمان، مرا بخوان...

مرا به شکنج ِ لحظه هایشان ببر
درد دارد آن دم که رها می شوی؟
آن طناب ؟
سرب ِ کوچکی که می شکند در آیینه ی جسم شان؟
درد دارد پیوند خوردن به تاریخ ِ ایستادگی؟

بگو به من کجایت ای خاک ِ بی قرار
می تپد قلبشان هنوز
که من
شبان دلهره را
به نبض ِ پیکارشان دگر باره و دگر باره هستی دهم...

دهان ِ بسته ی زمان شدم
دوباره و دوباره پیمانشان بخوانم خاک ِ خون
آفتابشان به سایه ایم بیار خاک ِ سرد

من که مرده ام ...
خاوران را به خواب من بیار خاک ِ زندگی...








۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

سفر

دلم می تپد برای سرزمین های دور که به پایش رها می کنم آنچه اینجاست...تا لحظه ی تنها لحظه ی حس کنم : زمین هنوز هم از آن ِ ماست...

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

به دختر ِ سایه ها

خوب می گردم
در خط ِ خاطره
در امتداد ذهن مادربزرگ که تا افتادن سر ِ یادگار بر شانه اش عاشق بود
و هنوز هم هست
درسی که من در هیاهویی زندگی پوییدنم رهایش کردم
عشق ما اما بر تلی خاک تکیه زده
پیش از مردن
پیش از زندگی
خوب می گردم
بویت را باد با خود برد
صدایت را شلوغی ِ رنج خفه کرد در خود
و لمست در دستان ترک خورده ی کار پوسید
مهربانم می دانم می دانم
زمستان امسال سردتر از آن است که جامه ات را بر تن ِ من کنی
و راه ها نا استوارتر از آن که با من برشان گام برداری
ققنوس ِ سوخته ی سرخ بال
خاکستر هنوز داغدار ِ میلاد ِ توست
درد ِ یگانه ی تبارم را پاس دار